عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عسلای مامان

پريشوني مامان

ديروز بردمت دكتر آخه مريضي و سرفه ميكني و دوباره با شروع سرما تو هم سرما خوردي و كلي منو ناراحت كردي قبل از اينكه نوبتمون بشه شروع كردي به غر زدن كه آمپول نزنه منم گفتم حالا شايد هم برات نوشت تو كه نمي ترسي هر چه باهات شوخي كردم و از شجاعتت گفتم فايده نداشت و گريه كردي و قيافه گرفتي نمي دونم چرا اينطور شدي تو كه بچه بودي راحت آمپول مي زدي و حتي پرستارا هم تعريفتو مي كردن خلاصه آقاي دكتر معاينه ات كرد و خوشبختانه آمپول هم ننوشت و برگشتيم خونه - عمو رضااينا رو كه ديدي داغ دلت تازه شد كه چرا ما شمال نرفتيم و كمي هم به خاطر اين موضوع هم خودتو ناراحت كردي و هم منو - آخه عزيز دلم كدوم آدم عاقلي يه شبه ميره شمال و بر مي گرده حالا مگه ميشه به ...
26 شهريور 1390

بازيهاي كامپيوتري- حسادت - شير خوردن

نه به اينكه تا چند وقته پيش من و بابا ناراحت بوديم كه چرا تو زياد به بازيهاي كامپيوتري علاقه نشون نمي دي - نه به الآن كه گاهي اوقات به زور ما و با ناراحتي پي اس پيتو خاموش ميكني   ديگه زياد حرف نمي زني و اونو ميگيري دستت و تمام حواست به اونه گاهي اوقات حسوديم ميشه و با خودم ميگم كاش اصلا بابا اينو برات نخريده بود بيرون هم كه اصلا نمي ري نمي دونم چون الناز نيست نميري يا اينكه دليلش تنبليه البته يه جورايي وقتي خونه مي موني خيالم راحت تره ولي قبلا هم گفتم از بي تحركيت نگرانم و دوست ندارم چاق بشي و به هر بهونه اي مي خوام مجبورت كنم كه فعاليت داشته باشي گاهي اوقات كه رو چمني جلوي در نشستيم بهت ميگم چرختو بيار و سوار شو و تو هم كه هو...
26 شهريور 1390

سوپرايز

راستي عزيزم مي دوني وقتي 22 ساله بشي ميخوام از وجود اين وب با خبرت كنم البته اگه تا اون موقع خودت پيداش نكرده باشي تو بعضي وبا خوندم كه ميخوان وقتي بچشون با سواد شد نشونشون بدن ولي من اين تصميمو ندارم و اينكه چرا 22 سالگي نمي دونم شايد فكر مي كنم اون موقع بيشتر به اين خاطرات نياز داشته باشي
23 شهريور 1390

بدون عنوان

این شعر به ایمیلم ارسال شده بود خیلی به دلم نشست : آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز   مثل آن روز نخست گرم و آبي و پر از مهر ، به ما مي خندد ! يا زميني را که دلش از سردي شبهاي خزان ، نه شکست و نه گرفت ! بلکه از عاطفه لبريز شد و نفسي از سر اميد کشيد و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد زير پاهامان ريخت تا بگويد که هنوز پر امنيت احساس خداست ماه من غصه چـــــرا ؟ تو مرا داري و من هر شب و روز آرزويم همه خوشبختي توست ! ماه من! دل به غم دادن و...
23 شهريور 1390

نوازندگي و خوانندگي آقا رادمان

گيتار و ميگيري دستت و ميزني و مي خوني : يه روزي تنها بودم                    عاشق دريا بودم                                          من تنهايي رو خيلي دوست دارم ( نميدونم اين چه شعريه و از كجا اومده) ...
22 شهريور 1390

تفريح و خريد

مامان آذر اومد خونمون و برات يه كيف با طرح بن تن كادو آورد به مناسبت مدرسه رفتنت تو كلي ذوق كردي حتي امروز هم مي خواستي ببريش مهد كه من نذاشتم و با قهر و ناراحتي رفتي مهد - حالا فردا ميدم مي بريش تا به دوستات نشونش بدي- خلاصه دو روزي كه ماماني خونمون بود كلي باهاش بازي كردي و كشتي گرفتي و وقتي مي خواست بره گفتي حالا حوصلم سر ميره و ناراحت بودي با ماماني رفتيم پارك و خوش گذرونديم و از اونجا هم رفتيم فروشگاه و برات دفتر مشق و دفتر نقاشي گرفتم و كمي خريد كرديم و باب اومد دنبالمون و با هم برگشتيم خونه راستي عمه نسيم از شيراز برگشت ولي با عمو رضااينا شبونه رفتن شمال كه تو از اين بابت هم كلي ناراحت شدي و مجبور شديم كه بهت كمي دروغ ب...
19 شهريور 1390

مامان آذر میاد خونمون

امروز مامان آذر میاد خونمون اسباب کشیمون نزدیکه و خیلی کار دارم می خواد بهم کمک کنه این روزا خیلی فکرم مشغوله و از یه طرف جابجاییمون از یه طرف مدرسه رفتن تو از یه طرف شروع ترم دانشگاه خودم هیچ کاری انجام ندادم خلاصه که دیشب بهت گفتم مهمون داریم و تو خیلی خوشحال شدی البته بهت نگفتم که قرار گذاشتیم با مامان آذر تا با هم بیاییم خونه - گفتم اگه بهت بگم ظهر نمی خوابی و منتظر میمونی قرار شد کیف مدرسه ات رو هم مامان آذر بخره کادوی کلاس اول رفتنت خاله هم برات عروسک بن تنو خریده که خودت سفارش داده بودی موندم خودم برات چی بخرم مدتی به کانون نرفتم تو فکرم که یه روز از اداره برم و برات چند تا بازی فکری بخرم که از این به بعد که هوا سرده و بیرون نمی ر...
16 شهريور 1390

خنده دار

امروز صبح بابا بیدارت کرد و تو هم به سختی بیدار شدی اولش قبل از اینکه چشماتو باز کنی گفتی داشتم خواب می دیدما ما هم گفتیم چی می دیدی گفتی تازه داشت شروع می شد منم به شوخی گفتم تیتراژ اولش بود كه بابا بيدارت كرد. بعدش به بابا با يه لحن جدي و تهديد آميز گفتي بزار تعطيلي بشه منم تو رو بيدار مي كنم بابا اونقدر خنديد كه نگو - فدات بشم عزيزم و ما رو ببخش كه مجبوريم صبح زود تو رو از خواب ناز بيدار كنيم.
16 شهريور 1390